سه عکس تاریخی از صدر مشروطیت

عکس اول متعلق به نایب حسین کاشی به همراه پسرانش در صدر مشروطیت است که در ۱۸ آبان ماه ۱۲۹۸ هجری شمسی به همراه ماشالله خان کاشی اعدام شدند . تمامی اموال و املاک آنان در دولت وثوق الدوله  به نفع دولت مصادره شد . البته بعد از مدتی همسران آنها بعد از چند سال به واسطه مجلس شورای ملی و برخی از رجال حکومتی توانستند در سال ۱۳۰۵ هجری شمسی اموال مصادره شده را پس بگیرند ، که خود داستانی مفصل و جداگانه را میطلبد . برای دیدن عکسها به اندازه اصلی روی آنها کلیک کنید 

سرگذشت غم انگیز فردوسی و آنچه در زمان سرودن شاهنامه بر او گذشت

اینگونه میگویند که سلطان محمود غزنوی در زمان خویش ، بیش از هر حکمران دیگر به شعر و شاعرى عشق می ورزید . به همین خاطر انجمنی تشکیل داده بود که بیش از ۴۰۰ شاعر درباری در آن مشغول به کار بودند . اعظم تمام شاعران فردی بود بنام عنصرى ، وی آنقدر در دربار نفوذ داشت و مورد علاقه شخص سلطان بود که تمامی شاعران جوان برای رسیدن به خدمت محمود و گرفتن صله ، اول می بایست شعر خود را نزد عنصرى می خواندند و اگر مقبول او می افتاد آن شاعر اجازه داشت که شعرش را در بارگاه محمود بخواند .
در همان زمان که آوازه شعر دوستی و شاعر پروری محمود شهره آفاق بود ، فردوسی که روزگار را به دهقانی می گذرانید تصمیم گرفت به غزنین سفر کند . در نزدیکی غزنین به باغى با شکوه رسید . زیبایی باغ چنان فردوسی را مجذوب میکند که تصمیم میگیرد چند صباحی در آنجا به استراحت بپردازد . اتفاقا در همان باغ ۳ تن از شاعران بزرگ زمان ، عنصرى ، فرخی ، عسجدى هم در باغ بودند . وقتی که چشمشان به فردوسی می افتد احوال را جویا میشوند و او نیز داستان آمدنش به غزنین را بازگو میکند . اما آنها برای اینکه فردوسی را از قصد خود منصرف کنند و به نوعى بزرگی خود را در شاعری به رخ او بکشند ، شرطی میگذارند که ، هر چهار نفر به صورت مشترک یک رباعى بسازند و مصرع آخر آنرا فردوسی بسراید ، و اگر نتوانست از راه آمده بازگردد و از قصد خود منصرف شود ، فردوسی هم میپذیرد .
عنصرى میگوید : چون عارض تو ماه نباشد روشن
عسجدى میگوید : مانند رخت گل نبود در گلشن
فرخی میگوید : مژگانت همی گذر کند از جوشن
هیچ یک گمان نمیکردند که فردوسی بتواند مصراع چهارم را بسراید ، چون به نظر آنها قافیه دیگری وجود نداشت که بتواند سروده شود ، اما در کمال ناباوری
فردوسی میسراید : مانند سنان گیو در جنگ پشن
و چنان بود که فردوسی پیروز میشود . اما باز هم آنها نخواستند که او را همردیف خود قرار دهند و او را به نزد پادشاه برند . تا اینکه < ماهک > ندیم سلطان با طبع شاعری فردوسی آشنا میشود ، و شعر رستم و سهراب عنصرى را برایش میخواند . فردوسی در جواب میگوید که من مدتها پیشتر این داستانها را بهتر و زیبا تر سروده ام ، و داستان رستم و اسفندیار خودش را میخواند . چون داستان برای محمود خوانده میشود ، فردوسی را به حضور میطلبد و حکم میکند که از این به بعد تورا کاری نیست غیر از سرودن شعر . و مقرر میکند در ازای هر بیت شعر ، ۱ دینار طلا به او بدهند . اما فردوسی که آرزویش ساختن سدی در دیار خویش بود از گرفتن پول تا پایان شاهنامه خودداری میکند .
بعد از اتمام کار حسودان و طمع ورزان که خود را در برابر جادوی و سحر سخن فردوسی خار و کوچک میدیدند ، آنقدر در نزد شاه از فردوسی و کتابش بد گفتند ، که شاه را نظر برگشت و دستور داد بجای شصت هزار دینار طلا ، شصت هزار درهم نقره توسط ایاز غلام محمود برایش فرستاده شود . در همان لحظه فردوسی در حمام بود که کیسه های نقره به او میرسد ، چون در اولین کیسه را باز میکند ، و بجای طلا ، نقره میبیند ، با خونسردی ۲۰ هزار از آنرا به دلاک ، ۲۰ هزار را به حمامی ، و ۲۰ هزار را به ایاز انعام میدهد . و مگوید برو و آنچه دیدی را به سلطانت بازگو .
محمود چون میشنود در همان حال ناراحتی و تحت تاثیر نوچگان درباری فرمان قتل فردوسی را صادر میکند . چون خبر به فردوسی میرسد ، شاهنامه را به بهانه تصحيح از کتابدار میگیرد و شبانه از غزنین به سمت طبرستان میگریزد . از آن به بعد فردوسی در تمام مدت زندگی در فقر و تنگدستی زندگی را گذراند و زمانی که سلطان محمود به اشتباه خویش پی برد ، دستور داد که شصت هزار دینار طلا برای فردوسی روانه کنند که دیگر کار از کار گذشته بود . همنطور که فرستادگان سلطان با طبق های طلا از دروازه شهر وارد میشدند ، جنازه فردوسی روی دست مردم از همان دروازه خارج میشد .
شیخ ابوالقاسم گرگانی از علمای اهل تسنن ، چون معتقد بود فردوسی تمام عمرش را صرف ستایش گبران و پادشاهان زردشتی کرده است ، بر جنازه او نماز نخواند و اجازه نداد که در گورستان مسلمین دفن شود . او را در باغ خودش به خاک سپردند .
آری ، این بود سرنوشت مردی که در دیار خویش غریب زیست و غریب مرد ! درست است که فردوسی را از سرودن شاهنامه ، جز خون جگر و آوارگی در کوه و بیابان ، حاصلی دگر نبود ، اما گنجی را به ایران و جهان ارزانی داشت که هنوز بعد از گذشت بیش از ۱۰۰۰ سال از مرگش ، اشعارش چون ققنوسی هویت ، فرهنگ و سرشت پاک ایرانی را از زیر خاکستر بیرون میکشد و بیانگر روزهای روشن ایرانیست .